حال و هوای اصفهان افتاده به دلم. شهری که برای من نه یادآور دیدنی هایش است و نه قدمت و تاریخی بودنش. شاید چون چیزی شیرین تر از این ها را در اصفهان دارم. دلم برای فریبا و امیر که طعم اصفهان را جورِ متفاوتی به من چشانده اند تنگ  شده. برای خانه گرمشان که صمیمیت اش را هنوز هم خاطرم است.
دلم برای بریونی و معجون اناری که آخرش را به زور می خوردم تنگ شده! دلم برای چلومرغی که گردو و کشمش داشت و عاشقش شده بودم هم! دلم برای لحظه هایی که تا وارد خانه می شدیم می پریدیم روی جعبه شیرینی شَستی تنگ شده! ...


فریبای عزیز و امیر بزرگوار! دلم برای دیدنتان تنگ شده؛ زیاد. دلم برای دیدنِ لبخندِ خوشبختیِ شما دو نفر تنگ شده؛ عجیـــــب.