اجبار 

دلم لک زده برای کمی با خودم بودن. کمی موسیقی، کمی کتاب، کمی نوشتن و کمی فکر کردن. درگیر شرایطی هستم که در طول روز شاید یک ساعت از وقتم را برای خودم صرف می کنم.  دلم برای خودم تنگ است و می شود راحت فهمید که این وضعیت حداقل تا آخر سال ادامه دارد. گاه دلم می خواهد لای پنجره رو به حیاط را باز کنم و هوای بیرون را بریزم توی نفسگاهم. گاهی دغدغه های فکری ام چونان کلاف توی هم می پیچند که خودم را لابلایشان گم می کنم. 

میان وعدۀ ناخوشایند

هر چیزی برای بالیق دغدغه است. از مسائل کلی بگیرید تا کوچک ترین مسئله ای که شاید حتی به ذهنتان خطور نکند. بی خیال بودن را نه بلد هستم و نه می خواهمش. دغدغۀ روزهای اخیر دغدغۀ تازه ای نبود. اما آنقدر مهم بود که نتوانم به خودم رحم کنم!

واکنش ناخودآگاه

تنم داغ شد. انگار که وسط داغی آتش افتاده باشم. سرم به بزرگی یک درد، عمیقا درد داشت. اتفاق های ناخوشایند دیگری هم افتاد که انگار از بودنِ با بالیق خوششان آمده بود که حسابی جاخوش کرده بودند. 




"بیداری" بهترین اتفاقی است که گاهی می تواند رخ دهد! 



یک

دیروز مراسم چهلم یکی از دوستان قدیمی پدر بود. مردی که سرطان داشت و حدود دو ماه بستری بود. پدرم هر روز به ملاقاتش می رفت. یکی از همان روزها همسر مردِ بیمار از نیاز مالی شان حرف می زند و اینکه دو ماه است چون مرد در بیمارستان بستری بوده حقوق ماهیانه مرد را دریافت نکرده اند. پدر من که انگار فکری به سرش زده باشد رو به مرد بیمار می کند و می گوید: "امیدوارم که خدا سلامتی ات را بازگرداند اما من فکر می کنم بهتر است در همین روزها اقدامات مربوط به اختصاص حقوق ماهیانه به همسرت را انجام دهی. خدای ناکرده فردا روزی اگر اتفاقی بیفتد همسرت می ماند و سه فرزند مجرد که ممکن است بخواهند انحصار وراثت کنند و همسرت در روزهای بی تو بودن به مشکل برخورد کند. حداقل حقوق ماهیانه که دستش باشد از پس زندگی خودش و بچه ها برمی آید". مردِ بیمار که حالش هیچ خوب نبوده و حتی قادر به حرف زدن نبوده با سرش می فهماند که : نه!

حالا این روزها که مرد نیست، بچه ها می خواهند خانه را بفروشند و سهمشان را بردارند. حقوق پدر را هم حق مادر که حالا سرپرست خانواده است نمی دانند.  زن احساس بی پناهی می کند. چند روز قبل که دیدمش لبهایش از هر سفیدی سفیدتر بود و زیر لب می گفت که شاید برای "کار" برود خانه سالمندان و حداقل سرپناهی داشته باشد... اشک هایش متوقف نمی شد... نمی دانست داغ نگاه مردسالارانه همسرش را داشته باشد یا بی وفایی فرزندانش را...

دو

از خیلی سال های پیش خانه کوچکی را می شناسم که ساکنانش پیرمرد و پیرزنی هستند که به دلیل نازایی فرزندی ندارند. مرد نابینا است و پیرتر. زن اما مشکل جسمی ندارد و روبه راه تر. توی همه سال هایی که این دو را دیده ام زن دست مرد را گرفته بود و توی خیابان راه می بردش و از چیزهایی که می دید برای مرد تعریف می کرد. زن را هروقت می دیدم لبخند بر لبانش بود و پر از امید. انگار نه انگار که همسرش نابینا است و همه کارهایش بر عهده زن است. بگذریم... 

چند وقت پیش شنیدم که حال مرد مساعد نیست و زن با وجود همه غمی که برای نداشتن همسرش دارد از مرد خواسته تا قبل از مرگش خانه را به نام زن بزند تا تنهایی اش را بعد از او توی خانه خودش، خانه ای که سال های سال با همسرش آن جا زندگی کرده، بگذراند. 

جواب مرد این بوده: غیر ممکن است چنین کاری کنم. مگر خواهرزاده و برادر زاده ندارم که اموالم پس از مرگم به تو برسد؟!!


همین!


صبح دیروز

دیروز را تقریبا یکسره بیمارستان بودم. یکی از آشنایان تصادف کرده بود و به عنوان همراه بیمار کنارش بودم. همسر این خانم بیمار، مرد نامحترمی است که می توان گفت فقط جنبه "نرینگی" دارد! نزدیک دو ماه بود که با این مرد هم صحبت نشده بودم. دلیلش هم رفتار زشت و نابجایش بود. دیروز که به ناچار کنار همسر این "نر" بودم خواست بیاید و از میز کناری تخت همسرش چیزی بردارد. آمد و بی هوا بدون اینکه چیزی به روی خودش بیاورد، "مثلا اتفاقی" دست مرا توی دستش گرفت!! بعد هم طوری وانمود کرد که انگار فکر کرده میله سرم است که دستش را به آن زده!! حال همسرش اصلا مساعد نبود. وگرنه همان جا حالی اش می کردم که "احمق" فقط خودش است!

دیشب

بالاخره بعد از 12 ساعت معطلی در آن بیمارستان پزشک متخصص خواست تا آن خانم بیمار را معاینه کند و خانم را برای معاینه و عمل جراحی به اتاق عمل بردند. جایی نزدیک اتاق عمل که خانم بیمار را تحویل دادیم حداقل ده زن و مرد بیمار دیگر هم برای جراحی آن جا بودند.

پشت لباس مردها را ندیدم، اما لباس ویژه اتاق عمل زنان بیمار، لباسی بود جلو بسته و پشت باز که از پشت به وسیله دو بند به هم وصل می شد. یکی از خانم ها را می خواستند روی برانکارد بگذارندش که این کار توسط دو مرد از کارکنان اتاق عمل انجام می گرفت. لباس زن در قسمت پشت که به وسیله بند ناچیزی بسته شده بود باعث شده بود که تن زن به اندازۀ خطی باریک تر از ستون فقراتش از گردن تا نزدیکی های کمرش نمایان شود. زن معلق بین زمین و برانکارد مانده بود و مردی که پشت زن (همان خط باریک از تن زن) را می دید حتی پلک نمی زد و چشم دوخته بود به تن زن. مرد دیگر هرچقدر صدایش می زد و زن از درد آه و ناله می کرد این مرد نمی شنید. مثل آدم های مسخ شده بود. بالاخره که نگاهش را از آن قسمت برداشت لبخند کثیفی زد... انگار که توی ذهنش با آن زن بیمار...



سیزده بهمن نود و یک

گاهی نمی دانی چرا حالت خوش نیست. نمی دانی چرا بی هوا یاد خاطره ای بسیار ناخوش میفتی و از درون مچاله می شوی. و آنقدر در ذهنت تکرار می شود که پیش از خواب عصرگاهی ات بی آنکه خودت متوجه شوی به پهنای صورت ات اشک می ریزی و هق هق گریه می کنی. پتو را می گیری جلوی دهانت تا صدای گریه ات را کسی نشنود و نخواهد بداند چرا گریه می کنی، آن هم به این شدت.

بیزارم از آن تکه کلام لعنتی اش... بیزارم از ساعاتی که وقت می گذارم تا جایی ردی از او پیدا کنم. بیزارم از این خودآزاری ام. درد می کشم با یادش. اما باز دنبالش می گردم. 

چرا امروز باز یادش افتادم. چرا باید به خاطر آن ماجرا آنقدر گریه کنم که نفسم بالا نیاید.. لعنت به اردیبهشت..

بغض دارد خفه ام می کند. کابوس چندماهه تمام نمی شود. ریشه می دواند توی وجودم...

....................................................................

پانزده بهمن نود و یک

گاهی فقط یک تلنگر کافی است تا خیلی از دلخوری های گذشته هم خودی نشان دهند و کاری که تو می کنی این باشد که توی هوای سردی که زمین پر است از برف و یخ بروی بیرون و راه بروی. آنقدر راه بروی تا بلکه آرام شوی. یادت رفته باشد دستکش هایت را برداری یا حتی شال گردن ات را. انگشتانت از سرما بی حس شوند و لبهایت کبــــود. سرما اشک ات را درآورد و تو به اندازۀ تمام دلخوری هایت با صدای بلند اشک بریزی. برای خودت گریه کنی و به سختی نفس بکشی. 

باور کن من خسته بودم... باور کن دلم خیلی پر بود... نه فقط به خاطر چهار کلمه حرف ات؛ دلم از خیلی وقت قبل پر است... باور کن حال خوشی نداشتم.. نبودی که ببینی پاهای یخ زده ام چطور روی زمین کشیده می شد.. باور کن نمی خواهم "بد" باشم.. 

نفس می خواهم...

اگر کمی داری به من بده... قول می دهم پس ات دهم...

نفس...



مردی تقریبا شصت ساله دو برگه کاغذ توی دستش گرفته بود و با برق خاصی که توی چشم هایش بود می خواست که زودتر آن دو برگ را کپی بگیرد. ناخوداگاه دلم خواست بدانم نوشته های توی آن دو تکه کاغذ چیست. نوشته هر دو برگه دو خط نوشته همسان بود با این مضمون:

اینجانب خانم... به دلیل داشتن سرطان به همسرم آقای... رضایت می دهم که دوباره ازدواج کند.

                                                                                                                              امضا


فقط همین را بگویم که می دانم به اجبار آن دو تکه کاغذ را از همسرش گرفته بود...

برق متهوع چشمانش را هنوز خاطرم هست؛ خیلی خوشحال بود مردک...



زن با همسرش شام را در یک سفره خانه سنتی گذراند. چیز زیادی از بشقابش نخورده بود که چشمش افتاد به پسری که روبرویشان نشسته بود، روی تخت دیگری. اشک و بغض را با هم قورت داد...

.

.

.

.

چقدر شبیه پسر خودش بود... پسری که چندماه است حسرت دیدارش به دل زن مانده...



بلندیِ قهوه ایِ تیره و روشن موهایم را شانه می زنم و دلم هوایی می شود برای وقتی که """"""""مرد" موهایم را شانه کند و خودش به سلیقه خودش مدلشان دهد و گاهی ببافدشان که می دانم چقدر خاطر موهایم را می خواهد...


+ سارا جان ممنون از لطفت!