اجبار
دلم لک زده برای کمی با خودم بودن. کمی موسیقی، کمی کتاب، کمی نوشتن و کمی فکر کردن. درگیر شرایطی هستم که در طول روز شاید یک ساعت از وقتم را برای خودم صرف می کنم. دلم برای خودم تنگ است و می شود راحت فهمید که این وضعیت حداقل تا آخر سال ادامه دارد. گاه دلم می خواهد لای پنجره رو به حیاط را باز کنم و هوای بیرون را بریزم توی نفسگاهم. گاهی دغدغه های فکری ام چونان کلاف توی هم می پیچند که خودم را لابلایشان گم می کنم.
میان وعدۀ ناخوشایند
هر چیزی برای بالیق دغدغه است. از مسائل کلی بگیرید تا کوچک ترین مسئله ای که شاید حتی به ذهنتان خطور نکند. بی خیال بودن را نه بلد هستم و نه می خواهمش. دغدغۀ روزهای اخیر دغدغۀ تازه ای نبود. اما آنقدر مهم بود که نتوانم به خودم رحم کنم!
واکنش ناخودآگاه
تنم داغ شد. انگار که وسط داغی آتش افتاده باشم. سرم به بزرگی یک درد، عمیقا درد داشت. اتفاق های ناخوشایند دیگری هم افتاد که انگار از بودنِ با بالیق خوششان آمده بود که حسابی جاخوش کرده بودند.