برای "سارا"


دوستی که با نام "سارا" برام کامنت گذاشتید! سلام :)

از آشنایی باهاتون خوشحالم. من معمولا برای کارهای وبلاگ از ایمیلم استفاده نمی کنم. لطف کنید و در بخش کامنت ها برام کامنت بذارید. 

چنانچه کاری از دستم بربیاد، کوتاهی نمی کنم :)

+ سارا جان براتون ایمیل فرستادم!



یکی از ویژگی هایی که دارم "تشخیصِ بلافاصلۀ حالات"ِ آدم های اطرافم هستم؛ ناراحتی ، نگرانی، خوشحالی، استرس، حس خوشبختی، تردید، خیانت، وفاداری و... را به راحتی تشخیص می دهم. چه در مورد افراد خانواده ام و چه در مورد دوستان نزدیک و دور و حتی در مورد آدم هایی که هیچ شناختی از آن ها ندارم! و البته که درست بودنِ تشخیص-م را زمان به خوبی ثابت کرده و می کند. شاید از نظر عده ای این ویژگی بد باشد یا برعکس نوعی "توانایی" تعبیر شود و دارندۀ آن هم لابد خوش به حالش است! گاهی دلم می خواست چنین تشخیصی نداشتم، خصوصا زمانی که چیزهایی منفی از آدم های اطراف-م تشخیص می دهم، چیزهایی که می دانم هیچ کس دیگری هنوز خبر ندارد و اگر کاری نکنم مشکل ریشه دار خواهد شد و حل شدن-ش سخت...

دیشب از آن شب ها بود... در مورد دو نفر از اطرافیانم چیزهایی حس کرده ام، دو نفری که داستانِ چیزی که در مورد هر کدام حس کرده ام جداست ولی هر دو منفی است و با گذشت زمان اتفاقات خوشی را رقم نخواهد زد... دیشب یک لحظه هم خواب به چشم هایم نیامد. قلبم زیاد، خیلی زیاد و محکم می تپید و تا صبح به فکر راه حل بودم. در چنین شرایطی با توجه به مشکلِ موجود و البته شخصیت طرف مقابل از راه مستقیم با غیر مستقیم وارد می شوم. متاسفانه این دو مورد اخیر را نمی شود آن قدرها غیر مستقیم حل کرد.

من بازجو یا پلیس نیستم! مشاورِ و وکیل آن ها هم نیستم! و اتفاقا روندی که این دو نفر در پیش گرفته اند حتی اگر ریشه دار هم شود کمترین ارتباطی به من ندارد و آسیبی به من نخواهد زد، ولی می دانم که اگر بنشینم و تماشا کنم برای خودِ آن ها اتفاقات تلخی پیش خواهد آمد..

برای یکی-شان از بهترین روان شناسی که می شناختم وقت رزرو کرده ام تا از این طریق مسئله اش حل گردد و بیشتر از این در روندی که پیش گرفته درگیر نشود.

دلم آرام نیست... امید دارم که حل خواهد شد.. هر چند می دانم هر دو دوستم توی چشم های نگرانِ قهوه ای-ام نگاه کرده و کتمان خواهند کرد.. دلم می جوشد.. قل قل می کند.. ولی می دانم همه چیز خوب تمام می شود... خوبــــــــ ولی پس از گذشتِ زمانِ طولانیــــــــــــ ... 

آرام نیستم، ولی پر از امید...





سخت شده است...


برای دوستی که نزدیک است...


تقریبا یک سال پیش کسی برایم کامنت خصوصی گذاشته و از مشکلی که داشت حرف زده و خواسته بود اگر می توانم راهنمایی اش کنم. نمی شناختم-ش، ولی مثل اینکه او از مدتی قبل مرا می خوانده، خاموش و بی ردپا.  همین حالا هم یادم هست حسی را که پس از خواندن کامنت-ش داشتم. حس گیجی و سردرگمی، درکش برایم سخت بود و دور. ولی نمی خواستم این حس-م را به این دوست منتقل کنم. چند وقتی که زیاد هم طول نکشید از طریق کامنت خصوصی برایم حرف می زد و من هم جواب کامنت هایش را در پستی برایش می نوشتم. با همه وجود برایش ناراحت بودم و حتی وقتی که پس از چند روز کامنت گذاشتن برای همیشه رفت باز هم به فکرش بودم. ولی او رفته بود و ارتباطمان قطع شده بود. چند ماه گذشت... تا روزی که یکی از دوستانِ ثابت و همیشگی وبلاگی ام برایم کامنت خصوصی گذاشته بود تا هر وقت وقت-ش را داشتم یک دلِ سیر با هم حرف بزنیم. اولِ حرف هایش را با سوالات کلی و کمی عجیب شروع کرد تا رسید به کامنتی که نوشته بود: "بالیق می خوام اول یک واقعیتی رو برات بگم"! نمی دانم چرا دلم لرزید و هزار و یک فکر به سرم زد تا کامنتِ بعدی اش از راه برسد: " بالیق! من همانی هستم که چند ماه قبل با فلان اسم برایت کامنت گذاشتم و با هم حرف زدیم" شاید حتی خودش هم ندانست چه حالی شدم... چشم هایم خیس شد و حس کردم نفس هایم سنگین شدند. نه می توانستم و نه می خواستم باور کنم که داستانِ چندماه قبل مربوط به این دوستِ نازنین-م بوده... از آن روز رابطه مان خیلی نزدیک تر شد، دیگر برایم صرفا یک دوست وبلاگی نبود. دوستِ نزدیکی بود غم-ش غمِ من بود و شادی اش مایۀ دلخوشی ام. وقتی برایم گفت که زخمِ زندگی اش در این چند ماه مرهم پیدا کرده است از ته دل برایش خوشحال شدم و برایش خوبی و آرامش آرزو کردم. آشنایی مان که بیشتر می شد خوبی ها و صفای یک دوستیِ خوب را تجربه می کردیم. به ندرت یادِ داستان زندگی اش می افتادم و بیشتر دلم می خوست برایش "دوست" باشم تا راهنما یا مشاور! برایم مهم شده بود! وقتی می دیدم چه وجودِ مهربانی دارد، چه اراده محکمی دارد و چه اهمیتی برای زندگی اش و مسائلِ آن قائل است نقش-ش توی ذهنم روز به روز پر رنگ تر می شد.

همین چند روز پیش بود که خبر موفقیت تازه اش را برایم گفت. حس گرمی توی چشم هایم دوید و گونه هایم نم نم خیس شد. موفقیت-ش برایم شیرین بود و لذت بخش. این روزها برای این دوستِ خوب پر از حسِ خوبم... شادم از شادی اش و بی نهایت خوشحالم برای دوره تازه ای که در زندگی اش آغاز شده است... می دانم که این بخش از زندگی تجربه های زیادی برایش خواهد داشت... 

دوست خوبم، موفقیت تو برای من یکی از قشنگ ترین اتفاق ها بود... شیرینی اش را از یاد نخواهم برد... برایت بهترین ها را می خواهم... بهترین هایی که بی شک تو برایشان لایق ترین هستی!


اینجا بخشی از واقعیت را می گوییم، همین! (سوم)


اینجا بخشی از واقعیت را می گوییم! همین! (اول)

اینجا بخشی از واقعیت را می گوییم! همین! (دوم)


پ.ن:بابت نوشتنِ این نوع پست ها کامنت هایی دریافت کردم که اگر نویسندگانشان را نمی شناختم شاید آنقدرها متاسف نمی شدم! جامعه س/ک*س زده یعنی همین که با نوشتنِ دو سه مطلب در مورد رابطه ج.ن/سی که که هدف آگاهی بخشی و به اشتراک گذاردن مطالب بوده، افرادی بیایند و کامنت های خصوصی شرم آور بگذارند!

با عرض احترام به دوستانِ عزیز، از این پس چنانچه بخواهم مبحث "اینجا بخشی از واقعیت را می گوییم، همین!" را ادامه دهم رمزی خواهم نوشت و بدیهی است که رمز متعلق به "دوستانِ بهتر از آبِ روان" خواهد بود، نه هر فردی که.... بگذریم، هیچ نگویم بهتر است...


ادامه نوشته


چند وقتی است که چه در همین فضای مجازی و چه در واقعیتِ زندگی ام اتفاقاتی رخ می دهد. چیزهایی که از قضا نه شیرین اند و نه خواستنی. اما تا دلتان بخواهد "پربار" هستند! کوله بارِ تجربه ام این روزها هی پر می شود و سنگین تر از قبل. و حسی به سنگینیِ همین تجربه ها بیخ جامِ حس-م را چسبیده است و هر روز هم صمیمی تر می شود! قرار بر ناله و آه و این حرف ها نیست؛ که اگر هم باشد اینجا جایش نیست. قرار بر چند خط نوشتن است و بس! کاش می شد قرار بر رفتن باشد، رفتن از این روزها و این حس و حال...