زن در شبی مثل همین شب حس می کند چیزی به بزرگی و گِردی یک پرتقال توی گلویش گیر کرده است. که آبِ همین پرتقال، چشم هایش را به نم می نشاند. گردنببند ظریفش را باز می کند و گوشواره هایش را نیز. منتظر می شود تا وقتِ خواب برسد و آبــــِ پرتقال را بگیرد...!
زن در شبی مثل همین شب حس می کند چیزی به بزرگی و گِردی یک پرتقال توی گلویش گیر کرده است. که آبِ همین پرتقال، چشم هایش را به نم می نشاند. گردنببند ظریفش را باز می کند و گوشواره هایش را نیز. منتظر می شود تا وقتِ خواب برسد و آبــــِ پرتقال را بگیرد...!
این همه روز نیامدم اینجا تا مبادا بنویسم. بعضی چیزها را نه می شود گفت و نه می توان نوشت. فقط می شود حس-شان کرد... همین!
باید "فریبا"یی باشد که وقتی دلم یک هوا گرفته و مانده ام دستش و "اوی بالیق" نیز شرایط شنیدن حرف هایش را ندارد، بنشینم و با خیال راحت بعضی از حرف هایم را برایش بگویم... باید "فریبا"یی باشد که بداند پُستِ قبل را با چه حالی نوشته ام... بداند این "م" کیست که این روزها هی بغض می نشاند توی گلویم... که خیلی چیزها را بداند و بالاتر از همۀ این ها بداند که وقتی بالیق دلش گرفته است باید بگذارد هرچه می خواهد -با ربط و بی ربط- برایش بگوید و از هر دری با "فریبا" حرف بزند... "فریبا"یی باشد که "بعد از مخاطب خاصِ بالیق"، اولین کسی باشد که بالیق شماره اش را می گیرد و توی دلش خدا خدا کند که کاش زودتر جواب دهد... اصلا باید "امیر"ی باشد که "فریبا"یش را به چنین آرامشِ عمیقی رسانده باشد که "فریبا"یش برای منِ بالیق چنین جایگاهی داشته باشد!
کسی چه می داند! شاید یک روز که "م" را دیدم بی خیال همه چیز شوم و بروم جلو و با هم حرف بزنیم. شاید حتی بگذارم اشک هایم را هم ببیند! برخورد "م" را همین حالا هم براحتی می توانم تصور کنم. با نگاه و حرف هایش سرزنشم خواهد کرد و گلایه همۀ روزهای دور و نزدیک را پیش خواهد کشید. تو نمی دانی "م"! که من حتی به شنیدن حرف های سنگین ات هم راضی ام. دلم برای صدایت تنگ است، برای مهربانی هایت و حتی کلافگی هایت! از عصر که "مَهــ..." از تو برایم حرف زد و گفت که تو را دیده است هی توی خودم می پیچم. چه دارم می گویم..! هم من و هم تو می دانیم که دیداری بین ما نخواهد بود.... به قول خیلی ها شاید "تا قیامت"! می گفت تو را از دور دیده و ناراحتی و غصه ات را از همان دور حس کرده... دلم تکه تکه می شود از اینکه هر کسی تو را می بیند از غمی که توی چشم هایت شناور هستند برایم می گوید... اصلا چرا همه ،حتی شده از دور، می بینندت ولی سهم من از تو فقط به خواب دیدنت است؟ همین امروز عصر بود که وجودم یکسره بغض شد...
"م"! کاش می شد به سال ها قبل برگشت... دلم برایت تنگ است... نمی شود تو را از زندگی شُست و بی خیال شد.. می فهمی! دلم... دلم از عصر آتش گرفته...
دلم برای "زنی" تنگ است که در آغوش مَرد به دنیا آمد!
.
.
.
بازوهایت را بگشا... می خواهم زنانگی ام را بسپارم به آغوش "تو" ...