21 اُم هر ماه

همین دو روز پیش که ماهگرد عروسی خواهر بود و من با دندان و لثه جراحی شده نتوانستم توی جشن کوچک دو نفره شان باشم و از دیدن مهرِشان به هم لبریز شوم؛ به جایش آن شب، لُپ ورم کرده ام را دست گرفته بودم و با غصه روی تخت نشسته بودم که دیدم این دو نازنین شامِ دو نفره شان را خورده و نخورده آمدند دیدنم و وقتی صورت کبود و ورم کرده ام را دیدند به جای هر تجویز پزشکی و دارویی یک دنیا خنداندَنم و مرا مهمان کلی خوراکی خوشمزه کردند که بخورم و زود خوب شوم!

 

بعضی ها خیلی خوب اند. مثل همین ماهِ خانه ما! دندان که سهل است، حالِ دل هم با داشتنش خوب می شود.

 

خوشگلا تماس بگیرن

قبل تر ها پروفایل های زنانه ای را دیده بودم که عکس ها و شماره تماس خود را برای برقراری ارتباط ج.ن.سی به اشتراک می گذاشتند. حالا پروفایل های مردانه ای را می بینم که به تبلیغ و توصیف داشته های بدنی (!) و مالی خود می پردازند و برای مشتریانشان (!) شماره تماس هم می گذارند.

 

+ من مست و تو دیوانه؛ ما را که بَرَد خانه؟!!!!

یا مثلا فکر می کند کاش آبِ شیر کمی تاید داشت!

مرد فکر می کند که هر زنی در بخشی از وجودش حتی اگر شده ذره ای، خانه داری و کدبانو گری دارد. پس دست به لیوان های زرد شده از چای های پیاپی نمی زند و هر بار به آب گرفتنی سطحی بسنده می کند.

مرد منتظر است روزی از در تو بیاید و ببیند که زن با دستان معجزه گرش+وایتکس، لیوان ها را برق انداخته باشد!

 

از دوست داشتنی هایم

حال و هوای اصفهان افتاده به دلم. شهری که برای من نه یادآور دیدنی هایش است و نه قدمت و تاریخی بودنش. شاید چون چیزی شیرین تر از این ها را در اصفهان دارم. دلم برای فریبا و امیر که طعم اصفهان را جورِ متفاوتی به من چشانده اند تنگ  شده. برای خانه گرمشان که صمیمیت اش را هنوز هم خاطرم است.
دلم برای بریونی و معجون اناری که آخرش را به زور می خوردم تنگ شده! دلم برای چلومرغی که گردو و کشمش داشت و عاشقش شده بودم هم! دلم برای لحظه هایی که تا وارد خانه می شدیم می پریدیم روی جعبه شیرینی شَستی تنگ شده! ...


فریبای عزیز و امیر بزرگوار! دلم برای دیدنتان تنگ شده؛ زیاد. دلم برای دیدنِ لبخندِ خوشبختیِ شما دو نفر تنگ شده؛ عجیـــــب.

 

تنها

یاسی در اخرین پستش چیزی نوشته بود که فکری ام کرد و من را یاد مردی انداخت که اسمش به اسم "تنها" در گوشی ام سیو بود. البته که اسم واقعی اش را هم نمی دانستم. در مدتی هم که با من در ارتباط بود کنجکاوی خاصی هم برای دانستن اسم و رسمش نداشتم. فقط می دانستم که آن روزها تازه به همراه همسرش از خارج از کشور برگشته بودند. گمان کنم برای تحصیل یا فرصت مطالعاتی خارج از ایران بوده اند. دو سه سالی از ازدواجشان می گذشت. خاطرم هست که آغاز زندگی مشترکشان همراه بوده با خروج از کشور و بنوعی زندگی شان را آن جا آغاز کرده بودند. همسرش از همان اوایل زندگی کم میلی جن.سی داشته و هردویشان تلاش زیادی کرده بودند تا بلکه این مسئله را حل کنند. و خوشبختانه بعد از یکی دو سال حل شده بود. حالا که همه چیز سرجایش بود و تازه هم به ایران برگشته بودند وجه دیگری از مسئله رویش را نشانشان داده بود. "تنها" کمک زیادی به همسرش و در واقع به خودش و زندگیشان کرده بود؛ همه کاری کرده بود تا همسرش جذبش شود و به او اشتیاق ج.نس.ی داشته باشد. ولی حالا دیگر "تنها" تمام شده بود! چیزی که حتی درمانگرشان هم فکرش را نمی کرده اتفاق افتاده بود. "تنها" دیگر هیچ تمایل جن.س.ی به همسرش نداشت. در فرایند زنده سازی حس و تمایل همسرش، تمایل خودش دچار رخوت عمیقی شده بود. تمایل و کشش جن.س.ی داشت، ولی نه به همسرش! همسرش را دوست داشت و زندگی اش را هم. ولی آنقدر در فرایند درمان حل شده بود که همسرش را به چشم یک کیس درمانی می دید تا همسر. وقتی که سراغم امد جنتلمنی را می دیدم که دلش برای یک رابطه زوجی و عاطفی مطلوب می تپید. جنتلمنی که چشم ها و نگاهش خیلی سرد بود، انگار که توی کما باشد. دلش پی زن دیگری نبود؛ نمی خواست هم با زن دیگری باشد. فقط درمانده بود. آنقدر درمانده که حتی توان نداشت این بار خودش را درمان کند. آخرین باری که با هم حرف زدیم را خوب یادم هست. حرف بزرگی زد، می گویم بزرگ چون شاید کمتر مردی این را بداند: "این که تمایلی به همسرم ندارم خیلی دردناک تر از آن چیزی است که شما تصور می کنید. چرا که می دانم همسرم به عنوان یک زن چه زجری می کشد از این که برای همسرش جذابیتی ندارد. چه حفره ای به قلبش وارد می شود وقتی می بیند که بدون حس بغلش می کنم و هیچ گرمایی برایش ندارم. این برای یک زن مثل داغ می ماند... داغِ خواسته نشدن که من ناخواسته او را دچار کرده ام..."

 

تاریخ انقضا

هر چیزی ، هر اتفاقی و هر قراری زمانی دارد. وقتی به موقع رخ ندهد دیگر جذابیتی ندارد؛ می شود بخشی از زندگی روتین که به وقوع پیوستن با نپیوستن-اش فرق چندانی ندارد. هی که جلوتر بروی بی حس تر می شوی و روزی تمام می شوی... روزی که از اعتمادت هیچ خبری نیست. از اعتمادت به آدم ها، به حرف هایشان و به قرارهایشان... حتی به لبخند ها و نگاه هایشان....

+ تمام ناتمامِ من با تو تمام می شود