یک ماه پیش بود انگار. راه افتادم سمت خانه ای که شنیده بودم زنی نیازمند با دو فرزندش زندگی سختی را می گذراند. مواد خوراکی بود و لباس هایی که برای فرزندانش آماده کرده بودم. مبلغی هم پول بود که می خواستم از همان نزدیکی خانه اش برنج و روغن و ... برایشان بگیرم و فیش برق یا آب و گازی اگر دارند بگیرم و برایشان واریز کنم. توی راه بودم که حرف "او"یَم یادم آمد و لبخندی نشست بر چهراه ام؛ قربان صدقه ام می رفت و می گفت "بالیق کوچولوی من مثل امام علی شده :) "
خانه اش را به سختی پیدا کردم. کوچه های تو در تو را پشت سر گذاشتم و از خانه های بند انگشتی و فرسوده زیادی گذشتم تا پیدایش کردم. خانه سه طبقه کهنه و رنگ و رو رفته ای بود. زنگ نداشت. می دانستم مستاجر زیر زمین این خانه است. هر چقدر در زدم کسی در را باز نکرد. تا اینکه مرد پنجاه شصت ساله ای در را باز کرد و وقتی سراغ زن را گرفتم گفت که نیست ولی اگر چیزی هست به من بگویید. که راهم را کشیدم و رفتم.
داشتم کوچه های تنگ را با پاهای کشان کشان برمی گشتم. هنوز بوی بدی که از آن زیر زمین به صورتم خورد را یادم بود. بوی بدی مثل ماندگی و بدترین آلودگی ها. تصور اینکه زنی تنها با دو فرزند در این زیر زمین که بیشتر شبیه خرابه بود زندگی می کند آزارم می داد. خصوصا که فهمیدم در همان زیر زمین با این مرد همسایه اند انگار. مردی که حس خوبی از او نگرفتم.
وسایلی که دستم بود را برگرداندم. دو روز پیش یادم افتاد نزدیک عید است و بهتر است بیش از این تاخیر نکنم برای رساندن این وسایل به دستش. به آشنایانم هم سپرده بودم که هر ماه مبلغی یا مواد غذایی یا هر چیزی که برایشان امکان دارد برای این خانواده کنار بگذارند. خوشحال بودم که دمِ عیدی با کمک آشنایان تا حد خوبی می شد به این زن و فرزندانش کمک کرد و حس خوبی به خانه و زندگیشان داد.
همین دو روز پیش بود؛ نزدیک ظهر باز هم آن وسایل را برداشتم و به سمت خانه اش راه افتادم. در زدم و پسر بچه ای از پشت همان در بسته گفت که آن زن خانه نیست و وقتی پرسیدم بچه هایش هم؟ که جواب شنیدم آن ها هم نیستند. نمی دانم چرا، یا چه شد که به حالت مردد جلو درشان ایستادم. شاید داشتم به این فکر می کردم که حالا باید باز هم این ها را به خانه برگردانم. کمی بعد از درِ دیگری که متعلق به همان خانه بود ولی برای طبقه همکف و طبقات بالاتر، زن و بچه ای بیرون آمدند. زنی تقریبا سی و دو-سه ساله با دخترک دو ساله اش. از او سراغ آن زن را گرفتم که گفت بیشتر از دو هفته است نه خودش نه بچه هایش نیستند. پیش خودم فکر کردم شاید پیش اقوامش رفته باشد. همین شد که از زن خواستم امانتی را دستش بسپارم تا وقتی زن آمد تحویلش دهد. خواست تا کمی از خانه فاصله بگیریم. چند متر جلوتر جلوی خانه دیگری ایستادیم. گفت: "خانم جان! زنی که دنبالش هستید را گرفته اند." بدجوری وا رفتم. نمی خواستم باور کنم حرفی که یک-دو ماه پیش اتفاقی در مورد آن زن شنیده بودم واقعیت دارد. پاهایم رمق نداشت انگار. تصورش هم حالم را بد می کرد. پس درست بوده. زنی که معتاد بوده و دچار مشکلات شدید روانی؛ زن همسایه می گفت چند وقت پیش سر یکی از زنان همسایه را شکسته است. از دعواها و درگیری فیزیکی اش می گفت و اینکه قدرت بدنی زیادی داشته و به هر کسی که حرفی می زده حمله می کرده. وقتی گفت فقط یک فرزند دارد هم تعجب کردم. چون قبلا به یکی از خیرین گفته بود دو فرزند دارم و همسرم هم مرده است. حالا زن همسایه می گفت یک دختر دارد و انگار همسرش هم رهایشان کرده یا طلاق گرفته اند. صدایش را آرام تر کرد و گفت که گاهی هم مردهای مختلفی به خانه اش می آیند و....
دلم نمی خواست دیگر چیزی بشنوم. حالت تهوع بدی داشتم. نه برای اینکه می خواستم به چنین زنی کمک کنم؛ برای زندگی بدی که گرفتارش بود دلم می پیچید توی سینه ام. از زن همسایه که خداحافظی کردم نمی دانم چرا رفتم و باز در آن زیرزمین را زدم. زنی پرسید: کیه؟ گفتم یک لحظه بیایید لطفا. از پشت قفل در را باز کرد و وقتی سراغ آن زن را گرفتم گفت که من خواهر زاده اش هستم. زن دیگری که تقریبا همسن همین زنی بود که در را برایم باز کرد گفت من هم خواهر آن زن هستم. مادر ( مثلا مادر!!) گفت خواهرم در بیمارستان بستری است برای اعصابش و زن دیگر (مثلا دخترش!) کمی بعد لابلای حرف هایش گفت به خاطر مشکل تنفسی بستری شده است. و هر دو گفتند حالا حالا ها در بیمارستان خواهد ماند. مواد خوراکی و لباس بچه ها را دادم دستشان و در حالی که روحم عمیقا درد می گرد برگشتم. حق داشتند؛ نمی شد که بگویند گرفته اند زنی را که مثلا (!!) خواهر و خاله این دو زن بود...
نمی خواستم این ها را بنویسم. ولی امروز که یکی از دوستان آمد و مبلغی پول داد تا به این خانواده بدهم و من نتوانستم بگویمش واقعیت را، وجودم مچاله شد. نشسته ام فکر می کنم چند صد تا یا چند هزار تا از این زن های بی سرپرست یا بد سرپرست داریم که از فقر گرفتار اعتیاد و تن فروشی شده اند... نشسته ام فکر می کنم و می شمارمشان و توی دلم عزای عمومی گرفتم برای این خاک و بوم... نکند دخترش را هم... نه... نمی خواهم به بدتر از این ها فکر کنم... نمی خواهم به دختر هشت-نه ساله اش فکر کنم و توی همه این زندگیِ زخم خورده تصورش کنم...
یاد چشم های آبیِ زن افتاده ام و ابروهای کم پشت و ریخته اش... یاد لب هایی که وقتی باز می کند هیچ دندانی دیده نمی شود.. یاد دختر بچه ای که فقر بیچاره اش خواهد کرد... مثل مادرش.