یکی از دانشجویانم شباهت زیادی به "تو" دارد. انگار که بیست سی سال بعد از اینِ "تو" را می بینم. هرچند جلوی موهایش ریخته است و من در تصوراتم تو را در میانسالی هم با همین موهای حالایت تصور می کنم! می دانی که، حق نداری موهایت کم یا ریخته شود! بخش زیادی از دلخوشی من این است که وقتی به آغوش می کِشمت دستم برود لای موهایت و صورتم به قصد بوییدن موهایت نزدیکت شود... همانطور که سرت را روی سینه ام گذاشته ای و غرق آرامش هستی، موهایت را ببویم و ببوسم...
داشتم می گفتم، وقتی که می خندد انگار "تو می خندی. چشم هایش وقتِ خنده جور خاصی می شوند. از آن مردهایی است که در عین مردانگی اش، ظرافت و ادب خاصی دارد. مرد میانسالی که هرکجای دانشگاه ببینمش لبخندم کش می آید به دیدنش.
این روزها با خیال میانسالی "تو" عشق را بازی می کنم و کششی گرم در وجودم بیدار می شود تا میانسالگی ات را میزبان شوم...
+ شبِ بلندِ یلدا بهانه خوبی است برای یک دقیقه بیشتر عاشقی کردن. هوای دلم حسابی گرم است امشب...