Sezen Aksu توی گوشم می خواند و حالم را خوب تر از خوب می کند. به رابطه آدم ها فکر می کنم. به چیزهایی که آدم ها را کنار هم نگه می دارد. به حرمت رابطه ها فکر می کنم. به آدم هایی که زود، خیلی زود، دلشان را دست کسی می سپارند و او می شود همه چیزشان. به رابطه هایی که هنوز لقاح صورت نگرفته، شکل میگیرند!! منظورم لقاحِ فکری است. 

قرار نیست بنشینم و رابطه ها را قضاوت کنم. فقط نوع رابطه ها فکرم را مشغول کرده است. داشتم فکر می کردم که بیشتر روابط صرفا" به خاطر "کمبود" ایجاد می شوند. منظور بدی ندارم! منظورم چیزی شبیه کمبود یک دوست، کمبود یک لبخند از دوست و همراه، نداشتن یک شریک فکری و گاها" حتی کمبود کسی که هی از خوبی های آدم تعریف کند! توی روابطم گشت می زنم ببینم کدام رابطه ام بوده که از سر کمبود و نیاز شکل نگرفته؟ به صراحت می گویم : هیــــــــــــــچ کدامشان! بله، درست شنیدید! نیاز به تعامل نمی گذارد تنها بمانیم، حتی وقتی تصمیم می گیریم تنهای تنها بمانیم. صرفا" روابط بین دو جنس مورد نظر نیست، رابطه بین دو همجنس هم از این قرار است.  

خیلی از اتفاق های زندگیمان فقط و فقط به خاطر رابطه ها شکل می گیرند و ما بهای زیادی برای کم و کیف روابط می پردازیم. "رابطه ها" خیلی گران هستند! 

+ کاش آدرستون رو می نوشتید خانم الف! :)


دیدمش! "م"ِ عزیز را دیدم. این بار هم در خواب دیدمش. ولی نه مثل هر دفعه ناراحت و آشفته. مهربان بود و آرام می خندید. همان بلوز خاکستری تنش بود که هیچ وقت دلش نمی آمد کنار بگذاردش. "م" عزیز.... اگر بدانی چه حس خوبی داشتم وقتی از خواب بیدار شدم. شاید تصادفی نبود که یک دو ساعت پس از بیدار شدنم، همین امروز که تازه خوابت را دیده ام، کسی زنگ بزند و سراغت را از من بگیرد. همین تماس باعث شد برای لحظه ای تو را توی همین خانه حس کنم... همین جا کنار خودم... "م"ِ عزیز، دلم برایت تنگ است.... دلم عجیب تنگ است... 



قبل از اینکه حرفی زده بشه توجه کنیم ببینیم گوینده این حرف کیه. چون شناختی که از گوینده داریم تاثیر زیادی بر چگونگی برداشت از اون حرف داره: توجه به اینکه گویندۀ مطلب تا چه اندازه صادق، روراست، اهل غلو کردن، عوض کردن حرف و یا اثبات خودش از طریق گفتن مطلبی خاص است. 

شاید نکته پیش افتاده ای باشه؛ ولی تجربه اهمیت این نکته رو بهم ثابت کرده.



زندگی را توی آن کافه جاگذاشته بودم! شب که شد زنگ زدم و از کافه نشین پس اش گرفتم... 



گاهی توی زندگی همانطور که نشسته ایم گل می گوییم و گل می شنویم، وسط لبخندها و حس های خوب، مخاطبمان حرفی می زند. حرفی که جواب سوال این چند وقت ات بود. سوالی که نرسیدن به جوابش آزارت می داد. اما حالا، درست وسط خوشی هایتان، مخاطب ات جواب آن سوال را می دهد. فقط یک جمله از حرف هایش را می شنوی؛ همان جواب اصلی را. یک چیزی محکم گلویت را فشار می دهد. گوشهایت دیگر چیزی نمی شنود. سعی می کنی آرام باشی و نشان ندهی چقدر از وجودت با آن یک جمله خالی شد. روی صندلی نشستن سخت می شود. توی ذهنت یک چیزی هی می چرخد: همان یک جمله!

تا آخر آن دیدار می نشینی، اما دیگر آنی نیستی که بودی. حسی شبیه تلخ ترین شربت سرماخوردگی دوران بچگی... حسی شبیه طعم تلخ پوست سبز گردو.... نه! خیلی تلخ تر از این ها. چشم هایت تا می آیند به اشک بنشینند زود پلک می زنی و لبخند می نشانی روی لب هایت. از مخاطب ات ناراحت نیستی. اصلا. از خودت اما دلگیری...

دلت شب را می خواهد. به خاطر تاریکی اش. توی تاریکی حس می کنی راحت تر می توانی خودت را از خودت پنهان کنی! صد حیف که خودت را بهتر از این ها می شناسی! شب که برسد تازه اولِ سختی ات از راه می رسد... توی همان تاریکی هاست که هزاربار با خودت خلوت می کنی و القصه خودت را بهتر از هر وقت دیگری پیدا می کنی...

چقدر آن یک جمله لعنتی بود...!



زن بود و یک دل پر از کشش برای رقص... هوای رقصیدن به دلش افتاده بود. موهایش را روی شانه هایش تاب داد و به آرامیِ هر چه تمام شروع کرد به رقصیدن. پنجره باز بود و باد ملایمی توی اتاق می پیچید و موهای رهای زن را توی هوا موج می داد و می رقصاند... 

باد لابلای موهایش پیچید و عطر موهایش پخش شد...



در شرایطی زندگی می کنیم که در برنامه های تلویزیونی و سینمایی اش، "شروط ضمن عقد" نظیر دادن وکالت به زن برای طلاق، اجازه خروج از کشور، ادامه تحصیل، تنصیف دارایی یا حضانت فرزند طوری نشان داده می شود که انگار زنی که خواهان این حقوق است زنی است  که می خواهد مرد را فریب دهد، زنی است که از بنیان خانواده چیزی نمی داند و دچار غرب گرایی و تجدد شده است!! 


پی نوشت و البته بی ربط نوشت:

حذف شد!



موسیقی محبوبم توی هدفون میخواند و لذت شنیدنش را تند و تند هورت میکشم! دست میبرم سمت موهایم و گیره را باز میکنم. بلندیِ موهایم را بی قید می تکانم و پخشِ شانه هایم میکنم. کوچه پس کوچه های ذهنم را تنگ و تنگ تر میکنم. آرام و سبک توی کوچه هایش قدم  میزنم. حال و هوای هر کوچه برای خودش تعریفی دارد. و من کوچه ای را برای قدم زدن انتخاب میکنم که میدانم کسی در انجاست که موهایم را هزار بار دوست دارد. دستی لابلای موهایم میرود و چشم هایم به خواب می نشیند...





ارشیو موسیقی ام را زیر و رو می کنم اما هیچ کدامشان انگار آنی نیست که حالا به آن نیاز دارم. نهایتا سری به فایلی می زنم که خیلی وقت است سراغش نرفته ام. می گذارم تا با صدای کم برایم بخواند. پرتم می کند به روزهای کمی دور. خاطرات آن روزها مدام می ایند جلوی چشم هایم و می روند. اصلا می گذارم همین مُشتی خاطره توی مغزم مسابقه دو بدهند! 




"تجربه" جدی ترین معلم روزگارانم بوده...




عطر تلخ نسکافه را با چشمهای بسته از لذتِ عطرش، می فرستم توی ریه هایم. مدام نوشته هایی که همین حالا این ور و آن ور توی وبلاگ ها خواندم می اید جلوی چشم هایم. تصویرسازی می کنم. تند و تند. به تناسب هر تصویر می خندم، چهره در هم می کشم، پر می شوم از حس خوب و گاها خالــــی می شوم. همین حالا که توی این ماگ عروسکی برای خودم نسکافه درست کرده ام دلم می خواهد همه تصویرها را از ذهنم بشویم. و اتفاقا می شویمشان. حالا من می مانم و حس خوبِ تلخِ نسکافه. دیروز شکل و شمایل روزهای عادی را داشت. اما محتوایش عادی نبود. یک چیزهای خیلی خوبی توی ظرف دیروز بود. یه حس های خوبی بودند که توی دلم هی وول می خوردند. و من را به آرامش دلنشینی فرو می بردند. توی دلم انگار پر بود از پروانه های کوچک و درشت رنگارنگ که بال بال می زدند.

ماگ عروسکی ام را که بالا می کشم تپش های قلبم کمی تندتر می شود. شاید پروانه ها هم مثل من از عطر نسکافه به شوق آمده اند.