آهـــ ... حس کردم همه تنم یخ کرد. چشم هایم دیگر نمی دید. داشتم خالی میشدم. داشتم تمام میشدم. عکس "م" را می دیدم... توی کت و شلوار دامادی. با همان نگاه مردانه اش. با همان جذبه اش. که ای کاش فقط به دیدن عکس های دامادی اش اکتفا می کردم. با تردید و دستهایی لرزان فایل فیلم ها را باز کردم. چشم هایم کاسه آب شد. دلم می خواست با هق هق بلند گریه کنم. بغض بدجوری توی گلویم گیر کرده بود. با همان آهنگی رقصیده بود که می دانستم چقدر دوستش داشت. دلم می خواست نباشم.. وجودم آشوب شد. 

نگاهش را هنوز با تک تک جزئیاتش یادم هست...  وقار مردانه اش را می شد از همان عکس و فیلم هم حس کرد... صدایش توی گوشم پیچید که همیشه با لحن طنزآمیز می گفت: من دامادِ جذابی میشم! حالا می بینی!

می دیدم... اما از پشت مانیتور می دیدم...  آهــ و فقط آهـــ ...

کاش باورم شود که "م" و من تمام شدیم...

داستان "م" و "ما" انگار تمام شده؛ اما همۀ "ما" می دانیم که "م" همیشه برای ما "م" خواهد ماند... سال های سال،"ما" و "م" خاطره را زندگی کرده ایم...

باورم نمی شود "م"!

نمی خواهم که باورم شود...

برای زهرا


دوست من، برای وارد شدن به ادامه مطلب، آدرس ایمیل خودت رو تا قبل از _ وارد کن :)

ادامه نوشته


دلم می خواهد از چارچوب های تحمیلی بیایم بیرون؛ بلکه راحت تر بشود نفس کشید؛ آنقدر محصوریم در چارجوب های مختلف که گاهی حس می کنم همه زندگی را داربست نصب کرده اند!


+ دوست خوبم زهرا جان! طی دو سه روز آینده برایت خواهم نوشت :)



اپیزود یک

زن سومین فرزندش را در نبود همسرش که در ماموریت به سر می برد به دنیا آورد. دو فرزند بزرگترش هنوز کودک بودند و زن باید به تنهایی از پس اداره زندگی، رسیدگی به دو بچه اول، زایمان، نگهداری از خودِ تازه زایمان کرده اش و همینطور نگهداری از نوزاد تازه متولد شده برمی آمد. نزدیک یک ماه این وضعیت ادامه داشت و همسرش هنوز در ماموریت کاری. روزی که در اتاق رو به حیاط کنار نوزادش نشسته بوده و نوازش اش می کرده یکهو می بیند که مردی از پشت بام، خودش را توی حیاط می اندازد. 

خوب که نگاه می کند می بیند "همسرش" است! مرد به خیال خودش بعد از یک ماه سرزده آمده خانه تا ببیند همسرش در نبود او مشغول چه کاری است. مبادا همسرش با مرد دیگری رابطه دارد و در نبود مرد، او را به خانه می آورد! 

زن از ترسی که به خاطر نحوه ورود مرد به خانه ، مثل یک دزد، دچارش شد نزدیک دو ماه به شدت بیمار شد و زمین گیر. 

 اپیزود دوم

یک دوسالی از ازدواج زن و مرد جوان می گذرد. خانه ای تک واحدی با زیرزمینی مسکونی دارند. مرد زیرزمین را به دو پسر دانشجو اجاره داده است. مرد ناسازگار، سنتیِ مردسالارانه و بدبین و خسیس. در مقابل زن فردی است که می خواهد زندگی کند، اما نمی خواهد همچون بره اطاعت کند و همانی شود که مرد می خواهد. می خواهد همچون انسان زندگی کند.  یک روز عصر که زن در خانه بوده یکهو می بیند مردی از دیوار می پرد توی حیاط خانه و به سرعت باد خودش را به داخل خانه می رساند. زن از وحشت زبانش بند می آید. مرد کسی نیست جز همسر زن! شروع به داد و فریاد می کند که خودم دیدم با پسرهای مستاجر رابطه داری! زن باردار بوده. با گریه وسایلش را بر میدارد و به خانه پدری اش می رود. فرزندش را همان جا به دنیا می آورد؛ بدون اینکه مرد ماه های آخر بارداری را کنارش باشد یا حتی او را در لحظه زایمان همراهی کند. نوزاد که به دنیا می آید خانواده زن میروند سراغ مرد برای همراهی در گرفتن شناسنامه نوزاد. جوابِ مرد این است: این نوزاد بچه من نیست. معلوم نیست از چه کسی حامله بوده، لابد یکی از همان پسرهای مستاجر!....

به هزار زحمت مرد را راضی می کنند تا برای نوزاد شناسنامه بگیرند. چند روز بعد زن درخواست طلاق می دهد و نوزادش را به ازای مهریه با خود می برد. 

( این مرد، پسرِ مردی است که در اپیزود اول از او گفتم)

.

.

.

این ها بخش کوچکی از سیستم مردسالارانۀ جامعه ماست. مردِ اپیزود اول مردی است که اگر بشود دلش می خواهد همه زن های عالم را صیغه کند! و مردِ اپیزود دوم مردی است که به وقتی نگاهت می کند یک لحظه شک می کنی که نکند لباسی بر تن نداری که نگاهش این گونه است؟!! نمی دانم کدام آدم ابلهی توی زبان ها انداخته که مرد ها ذاتا تنوع طلب اند، زن ها مثل ملک در مالکیت مردان هستند، زن بودن یعنی دستپخت خوب و بچه آوری و بچه ها را مثل دسته گل بار آوردن. ابله بوده دیگر! ابله بوده که "نفهم"ـیده زندگی صحنه جنگ نیست که یکی غالب و دیگری مغلوب شود. "نفهم"ـیده که مرد، صاحبِ زن نیست. "نفهم"ـیده که زندگی وقتی می شود "زندگی" که اعتماد باشد و خوش بینی. نه اینکه مثل حیوان و دزد از دیوار بپری توی خانه ات تا مچ همسرت را بگیری. آن هم زنی که تازه بارش را زمین گذاشته یا مردی که خودش آن دو پسر را مستاجر زیرزمینِ خانه کرده و جوری رفتار می کند که انگار این ها پارتنرهای چند سالۀ زن هستند و زن هی خودش را تقدیمِ آنها می کند!

...

زن بودن اینی نیست که در رسانه می بینم. "زن"، نه زنی است که در فیلم های داخلی می بینیم: زنی مطیع، محتاط، فداکار، ناآگاه، آرایش کرده، با ظاهری غالبا جراحی شده، زنِ آشپزخانه و تو خالی! و نه زنی که در اکثر فیلم های دم دستی خارجی می بینیم: زنی با اندامِ موزون، هر روزِ خدا با ظاهری آراسته، لباس های تنگ و باز، همیشه در دسترش برای رابطه جنسی، همیشۀ خدا در کیفش وسیله پروتکشن دارد و آماده برای "هر" مردی!

هر کدام از ما، فارغ از جنسیت، یک انسانیم... انسانی با قابلیت های فکری فراوان... انسان هایی برابر از لحاظ حقوق انسانی؛ "انسانی زیستن" حق هر کدام از ماست... 

سلامِ مرا از بهار می شنوید...


چقدر دلم می خواست هر چه زودتر فرصت کنم و بیایم اینجا، به خانه ام. بیایم تا تلخی آخرین پست سال گذشته را حتی اگر شده کمی بگیرم. انگار امروز همان فرصتی است که چند وقتی است در تلاطم داشتن اش هستم. تلخی ها به طرز عجیبی روح را بزرگ می کنند و آرام. انگار که هر تلخی فضای بیشتری به روح آدمی می دهد تا اگر روزی تلخی بزرگ تری رخ داد روحمان آنقدر بزرگ شده باشد که طاقت بیاورد. و روح بالیقانه ام بزرگ تر از همیشه شد... 

میهمانی های عیدانه برای من صرفا میهمانی و دور هم جمع شدن نیست. نمی شود جامعه شناس بود و درگیر شناسایی روابط و عناصر مختلف روابط بین افراد نبود. واقعا نمی شود! امسال بیشترین توجه من به روابط همسران و راوابط والد و فرزندی است. مشاهداتی گاه شیرین و گاها تلخ.

سال جدید برای من، سال "رابطه" هاست

برای همه دوستان در سال جدید، رابطه های سالم و آرام ، رابطه های آگاهانه، پُر مهر و همراه با بالندگی آرزو می کنم....