اینجا بخشی از واقعیت را می گوییم! همین! (اول)
توی اتاق پرو بودم که زنگ زد. داشتم کمر لباس را روی تنم مرتب می کردم. می دانستم خودش است. ولی نمی شد جواب دهم. خودم را که لباس مشکی براق به تنم نشسته بود توی آینه نگاه می کنم. چیزی شبیه آرامش زیر پوستم بیدار می شود. نه به خاطر راحتیِ آن لباس یا قشنگی اش؛ به خاطر تماسی که حتی نشد جواب بدهم. لباس را از تنم می کَنم و سریع لباس های خودم را می پوشم. بدون هیچ توضیحی لباس را روی میز می گذارم و از فروشگاه بیرون میزنم. کمی راه می روم تا نفسم بیاید سرجایش. زنگ می زنم و همین که صدایش را می شنوم قلبم خودش را توی سینه ام به هرطرف می کوبد. نفس هایم سنگین می شود، هرچند سعی می کنم او چیزی نفهمد. پیش او بلد نیستم نقش بازی کنم. کمی سکوت می کند و بی هوا می پرسد: حالت خوب نیست؟ بغض گلوله می شود توی گلویم. آرام می گویمش که زیاد خوب نیستم...
نمی فهمم چطور به خانه می رسم. فقط دلم می خواهد برسم به جایی که بایسته است و شایسته! حالا نفس هایم آرام شده اند...
شب را تا صبح دور خودش می پیچید. مثل پیچک. پیچکی که خودش را در آغوش گرفته باشد. خورشید که آمد خودش را از آغوشِ خودش بیرون کشید و چشم هایش به نم نشست...
یکی از دوستان شرایط سختی را می گذراند و چیزی شبیه معجزه اوضاع را به کامش شیرین خواهد کرد.
از شما دوستان می خواهم برایش دعا کنید...
با سپاس...