گاهی باید این دل را گذاشت روی طاقچه گِلی، کنارِ پنجره نیمه باز، کمی که نم نمِ باران به تن-ش بخورد حالِ این دل هم شاید کمی سبک شود. 

هوای دلم ابری است انگار... ابری تر از هوای بیرونِ پنجره...


+ شبنم؟!! حداقل یه نشونی از خودت میذاشتی...


انگار پنجشنبه بود، نه! جمعه بود. کلاس های عصر که تمام شد راه افتادم سمتِ شکسته بندی که یکی از همکاران آدرسش را داده بود. می گفت کارش خیلی درست است. پشت چراغ قرمز بودیم، نگاهم به خیابان بود ولی همۀ فکرم پیش مچ پای متورم و دردناکم بود. خیابان آنقدرها شلوغ نبود. این هم از خاصیت روزهای جمعه است، خیابان های خلوت و آدم های مسخ شده، انگار که کوکشان کرده اند تا از صبح تا شبِ جمعه مثلِ آدم های مسخ شده باشند و شنبه که از راه برسد حرکتِ دورِ تندشان را شروع کنند! داشتم می گفتم، نگاهم به خیابان و آدم های تک و توک بود و فکرم جایی دیگر. یک لحظه به خودم که آمدم دیدم به زنی خیره شده ام که می خواست از خیابان عبور کند. حواسم نبود و چندثانیه ای نگاهم را به او دوخته بودم. وقتی متوجه نگاهِ خیره ام شدم و خواستم نگاهم را از رویش بردارم انگار که تازه متوجه چیزی شده بودم، جا خوردم. درست می دیدم، خانم الف، همسرِ "م"ِ عزیز. حتی م" هم کنارش بود، منتها کمی عقب تر از همسرش. تا خواستم بعد از دو سال بالاخره "م" را ببینم چراغ سبز شد و ماشین راه افتاد. سرم را برگرداندم و تا جایی که "م" و خانم الف به یک نقطه تبدیل شدند نگاهشان کردم. تنها چیزی که از "م" دیدم نیمرخی از چهره اش بود و کلیتِ بدنش، کت و شلوار خاکستری پوشیده بود به گمانم، با یک پیراهن کرِم رنگ مردانه. دلم نگاهش را می خواست که ندیدم. دلم کلِ چهره اش را می خواست که ندیدم. دلم صدایش را می خواست که نشنیدم. دلم هزار تکه شد و آن نقطه هم محو شد ...

شب که به خانه می رسم دلم می خواهد هیچ کس نپرسد: "اِ! بالیق! چرا چشمات قرمزه؟ چرا حوصله نداری؟" بدون اینکه حرفی بزنم می نشینم پای شام و بلافاصله به بهانه خواب پتو را می کشم روی سرم. حالا یک دلِ سیر خلوت می کنم و یادِ بودن های "م" می افتم...

گاهی فکر می کنم یعنی ممکن است "م" هم دلش برای من هوایی شود؟ وسطِ همه این رفت و برگشت ها بین خاطراتِ "م"دار! تازه می فهمم "م" چه همه تنها شده است...



تَنِ تو، نجیب ترین سرزمینی است که می شناسم... 



راستش این است که از مناسبتی نوشتن چندان دلِ خوشی ندارم. حالا این مناسبت می تواند مناسبت های خاصی باشد که توی صفحات مختلف تقویم جا خوش کرده اند یا مناسبتی باشد مثل تغییر فصل. ولی دیروز وقتی از مطب برمیگشتم و یک لحظه رایحۀ دوست داشتنیِ پاییز توی وجودم ریخت، نتوانستم خوشحالی ام را از آمدنش پنهان کنم. کاپشنم را باز کردم تا هوای پاییز را تنم هم حس کرده باشد. انگار فقط آن تکه از خیابان این همه بوی پاییز می داد. چند ثانیۀ دیگر، پاییز را در همان تکه جا گذاشته بودم...

یاد چند سال پیش می افتم. یاد سال هایی که با "ه" گذرانده ام... یاد همه لحظه هایی که "ه" برایم مهم بود و عزیز. یاد تلاشی که برای خوشحال کردنش می کردنم... یاد خیلی چیزها... هفته پیش که سفر دو روزه ای به شهری داشتم که "ه" آنجا زندگی می کند، نه به خاطر رغبت و علاقه، و نه به خاطر خودم یا خودش، رفتم تا ببینمش. فقط رفتم تا بسنجم که "حالا" چقدر برایم مهم است و چقدر حاضرم زمانم را با او بگذرانم. این چند سال که کنار هم نبودیم، خیلی چیزها عوض شد. اولین کسی که خودش را از این رابطه  بیرون کشید، من بودم . و "ه" حداقل یک دو سالی را داشت با من حرف می زد تا بفهمد چرا این همه سرد شدم و بی تفاوت. ولی من جواب واضحی برایش نداشتم. برای خودم توضیح و دلیل به اندازه کافی بود، ولی نمی شد این ها را به خودِ "ه" گفت. وقتی "ه" از جستجوی دلیلِ بی تفاوت شدنم و حرف زدن با من به نتیجه ای نرسید و خسته شد، خیلی آرام راهش را گرفت و رفت. نه اینکه برای همیشه برود، بلکه فقط کمرنگ شد. حضورش را برایم مثل نقطه چین کرد و البته که من به این وضعیتِ حضورش راضی تر بودم تا پررنگ بودنش. 

"ه" رفت لابلای آدم های رنگارنگ... آدم هایی که هیچ کدامشان حتی ذره ای شبیه من نبودند. "ه" با این آدم ها دنیای متفاوتی را تجربه کرد و از آن "ه" که من می شناختم و حتی ساخته بودمش، هزار فرسنگ فاصله گرفت. حالا دیگر این من بودم که "ه" را نمی شناختم...

سفر دو روزه ام زمانِ خوبی بود برای خاک کردنِ همه چیز. یک ساعتی را در دفتر کار "ه" بودم. هرچقدر نگاهش می کردم نمی توانستم باور کنم که روزگاری این آدم خیلی برای من مهم بوده و نزدیکترین کسی بوده که آن روزها داشته ام. روزهایی که "ه" مرا از خودش به خودش نزدیکتر می دانست.

"ه" آدمِ متفاوتی شده بود. رابطه اش را با "م" هم تمام کرده و وارد یک رابطه دیگر شده بود. حس می کردم مرا مقصر ناپایداری رابطه هایش می داند. چون نمی توانم دلایلم را برایش توضیح دهم، پس ترجیح می دهم در همین بدگمانی نسبت به من باقی بماند.

حالا من به هدفم رسیده بودم. من به دیدنِ "ه" آمدم تا به خودم و حتی خودِ او ثابت کنم که ما برای هم تمام شده ایم. وقتِ خداحافظی به اجبار با او دست می دهم و او طبقِ عادتی که داشت صورتش را نزدیکِ صورتم می آورد تا ببوسدَم. با احترام کنار می کشم و می گویم: خداحافظ!

داشتم می گفتم، یادِ پاییز آن سال ها می افتم... وقتی که "ه" دست هایش را توی جیب های بارانی ام می گذاشت تا سرما نوکِ انگشت هایش را آزار ندهد. یاد حرف های پاییزه مان...

خوب که نگاه می کنم می بینم فصل بلندی از زندگیِ من با "ه" گره خورده است. فصلی که سال هاست پاییزش بهاری ندارد و هر چه هست نهایتا به زمستان ختم می شود... و من عمیقا" خوشحالم از نبودنِ "ه"... از نداشتنِ "ه"... و می بالم به تصمیمی که چند سال پیش گرفتم، تصمیم به "رهایی"...

سلام پاییز!

...



هر بار که مسج می دهد یا زنگ می زند می گوید: "تَرَکِ استخوان خیلی دیر خوب می شود. تو هم  که حواست نیست و مراقب پایت نیستی"... روی داروی گیاهی خاصی تاکید می کند و می گوید اگر این را بگذاری روی محل تَرک خورده به خوب شدنش کمک زیادی می کند. می گوید از همین جا خودم می گیرم و می آورمت تا استفاده کنی. یک در میان مسج هایش در مورد وضعیت پایم است. درد امانم را بریده است و نمی دانم چطور این درد را ساکت کنم. مچ پایم را هر چقدر هم آرام روی زمین می گذارم باز هم دردش را حس می کنم. دستم را می گذارم روی قوس کمرم و آرام ماساژ می دهم. انگار که می خواهم حواسم را از این درد پرت کنم. دلم می خواست سر حال بودم و می توانستم ناخن هایم را سوهان بکشم و لاک تازه ام را هم امتحان کنم. چک لیست کارهای هفته ام را نگاهی می اندازم:

* نوشتن 2 چکیده مقاله برای  همایش

* تمام کردن 2 مقاله علمی پژوهشی که کمی دیگر کار دارند

* آماده کردن عناوینِ مقاله برای دانشجوها

* ساخت ایمیل جدید برای معرفی به دانشجوها

* چند صفحه از 2 کتابی را که روی میز کارم گذاشته ام، بخوانم!

* فردا یا نهایتا پس فردا سری به دفتر روزنامه بزنم و با سردبیرِ جدید در مورد شرایط کاری ام صحبت کنم

* آقای "س" و خانم "پ" وقت مشاوره گرفته اند. حتی اگر شده یک ساعت، وقت برایشان کنار بگذارم

و * آماده کردن فایلِ تدریس

جلوی هرکدامشان هم چیزهایی نوشته ام که فقط خودم سر در می آورم! همه این ها مهم است و باید تا چند روز دیگر انجام شود. ولی مهم ترین کاری که باید انجام دهم و ننوشته ام این است:

** مراجعه به یک متخصص ارتوپدِ دیگر!

این را هم برای خودم و هم برای "تو" که کنارم نیستی و غصه پایم را می خوری، باید انجام دهم. دلم نمی خواهد وقتی می آیی ببینی باز هم پایم درد دارد و با هر قدمی که بر می دارم ، یک آهِ دردناک هم می کشم...




یک حسی توی وجودم خونه کرده که نه خیلی شیرینه و نه خیلی تلخ، ولی می دونم که کفه تلخش سنگین تره. شاید هم اسمش تلخ نیست. لابد یک جور، سنگینی است که چسبیده است بیخ گلوی حسم. کنار قوزک پایم هم درد می کند. انگار که رگش سفت شده باشد یا چیزی شبیه این. چند روز است که هی می خواهم وقتِ خوابِ شب با روغن زیتون ماساژ-ش دهم و یادم می رود. "ث"ِ کوچک ( از نظر من همیشه کوچک است، وگرنه که آنقدرها هم بچه نیست!) دارد حرف می زند. حواسم به حرف هایش نیست. به کارهای این هفته فکر می کنم. زیاد کار دارم. به یکی هم قول مقاله داده ام. معاون آموزشی دانشگاه هم لابد باز فردا می خواهد بروم و همراهی اش کنم. کارهای فردا توی ذهنم می چرخند که یکهو، یک جایی از حرف های "ث" میخکوب می شوم؛ دارد از خانه فرار کردن دختر دوازده ساله ای را تعریف می کند که مادرِ دوستش در راه آهن پیدایش می کند و به دست خانواده اش می رسانندش. خودِ "ث" هم دوازده سیزده است. هی جای "ث" و آن دخترک را عوض می کنم و توی دلم خالی می شود. شاید اگر پشت میز نبودم و راحت می توانستم از جایم بلند شوم، راه می افتادم به بغل کردنش در آن لحظه. هرچند او دارد با خنده و شوخی های خاص خودش ماجرا را تعریف می کند و آن وسط هم هی از بالیق می خواهد که برای یکی از سوال های تعلیمات اجتماعی اش یک متنِ حســــابی بنویسد که به تعبیر خودش _ و البته تعبیرِ من هم _ با صدای خوب و لحن گیرایش توی کلاس بخواند. دارم می نویسم و توی دلم برای دخترک دوازده ساله ای که "ث" تعریف می کند بغض می کنم. تن و فهمِ دوازده ساله اش کجا و مفهومی به بزرگی فرار از خانه کجا...!

از همه هم که پنهان کنم، از خودم که نمی توانم پنهان کنم "دلیل"ِ این همه تلخیِ حسم را. خودم که خـــوب می دانم فقط به خاطر داستانی که "ث" تعریف می کند این همه تلخ نشده ام.

یاد سق.ط جنین یکی از دوستان افتاده ام. یاد شبی که همسرش زنگ زد و گفت هر جا که هستی بیا بیمارستان، خانمم را برده اند بخش زنان. نزدیک 10 شب. تا لباس بپوشم و بروم کمتر از پنج دقیقه طول کشید. نگران دوستم بودم و حتی نگرانِ همسرش که فکر می کردم نگران است و کاری از دستش برنمی آمد. وقتی دوستم را دیدم رنگش هیچ شباهتی به آدم های زنده نداشت. جنین را خودش سق/ط کرده بود و من این را می دانستم. ولی پزشک و پرستار گمان می کردند که دوستم از پله افتاده است که جنینش را از دست داده است. نمونه خونش را گرفته بودند تا با آزمایش مشخص شود که علت اصلی سق-ط چه بوده! دلم می خواست داد بزنم و بگویم علتش چهار تا قرص بدقلقِ لعنتی است که آدم های ناص.ر خسر/و خوب می شناسندش! اگر علت سق.ط معلوم می شد دردسر بزرگی را رقم می زد. جنین در ظرفی پلاستیکی توی دستِ دوستم بود. پرستار داده بود دستش تا به وقتش بدهیم برای نمونه گیری. از دستش گرفتم و گذاشتم توی جیب بارانی ام. حالا دیگر جنینِ دوستم توی جیبِ من بود! داغ بود... خیلی داغ... آن لحظه حال خوبی نداشتم اما "باید" توی جیبم نگه-ش می داشتم. به پرستار گفتم که دوستم می خواهد مرخص شود. به سختی پرستار را راضی کردم. که اگر راضی نمی شد و دوستم در بیمارستان بستری می شد دلیل سق~ط عمدی مشخص می شد و دردسر برایشان می بارید. پرستار زنگ زد به بخش نمونه گیری تا آزمایش خون را برگردانند، چرا که بیمار قصد رفتن دارد. و آن لحظه هر سه تایمان نفسی راحت کشیدیم. خونریزی داشت... زیاد... یک لحظه چشمم به همسرش افتاد که گوشه اتاق مشغول بازی با گوشی اش بود. انگار نه انگار که همسرش تا پای مرگ رفته است با آن قرص ها... می روم جلو رویش می ایستم و توی چشم هایش نگاه می کنم، دلم می خواست یقه اش را می گرفتم و می چسباندمش بیخِ دیوار. ولی فقط نگاهش می کنم و می گویم : تو هیچ وقت نخواهی فهمید که همسرت امروز چه دردی را تحمل کرد. تو هیچ وقت نخواهی فهمید حسی را که دکتر همه دستش را به همراه دستگاهی که شبیه چنگک است توی رحمِ همسرت فرو کرد تا مطمئن شود که هیچ تکه و لخته ای از جنین در رحم باقی نمانده باشد. تو نخواهی فهمید وقتی را که همسرت از دردِ کشندۀ این فرو رفتن در رحم، بیهوش شد و به سختی به هوش اش آوردند. تو حتی نخواهی فهمید چه تلخ است زنی جنین اش را با دست های خودش به کشتن دهد. اصلا تو چه می فهمی حال من را که جنین همسرت را توی جیبم نگه داشته ام تا برویم بیرون و توی یک سطل آشغال بیندازمش. تو حتی نمی فهمی زنی را که همین حالا جلوی چشم های تو همه خونِ توی رگ هایش از رحمش پایین می ریزد و وقتی از تو می خواهد بروی و از فروشگاه بیمارستان برایش نوار  بهداشتی بخری با بی خیالی سری تکان می دهی و به بازی با این گوشی لعنتی ات ادامه می دهی و با لحنی حال بهم زن می گویی که حالا می خریم دیگه! تو نمی فهمی وقتی همسرت با شنیدن این حرف آب شد و از بی مسئولیتی تو یک آه دردناک کشید. که اگر می فهمیدی من به جای تو نمی رفتم تا بخرم. توی بیمارستان به آن بزرگی با فروشگاه و داروخانه، یک بسته نوار بهداشتی پیدا نمی شود! یک بسته پوشک بچه می خرم و با سرعت خودم را به اتاق می رسانم. تو نمی فهمی که تو باید با همسرت به دستشویی می رفتی و کمکش می کردی نه اینکه من بروم و او از خجالت آرام بغض کند. می بینی! تو هیچ کدام از این ها را نمی فهمی! پس لطف کن و یک کاری بکن: در حین رابطه جن/سی حواست را جمع کن!! اگر هم به حواس پرت-ت شک داری از پروتکشن استفاده کن! اینجوری حداقل دردِ کمی از این نفهمیدن هایت را از دوش همسرت خواهی برداشت!

...

جنین را توی سطل زباله فلزی و بزرگ مجتمع آپارتمانی شان می اندازم و زیر بازوی زن را می گیرم تا بتواند راه برود...

...



Lara Fabian می خواند و من را توی خودِ آسمان می نشاند! دلم یه عاشقانه پررنگ می طلبد و ذهنم پرت می شود جایی امن، پیش "تو" ...





1

این روزها معمولا فقط شب ها خانه هستم. آخر شب که می نشینم روبروی لپ تاپ و دلم می خواهد بنویسم، دقیقه ای نگذشته چشم هایم به دعوتِ خواب، بله می گویند و نرم نرمک می خزم توی جایم... جایی که امن است و پر است از حس خوبِ یک آغوش... 

2

این چند روز، روزهای خوبی هستند. روزهایی با دو سه موفقیت شیرین که چند وقتی بود منتظر از راه رسیدنشان بودم. روزهایی که برای به ثمر رساندن این موفقیت های شیرین از صبح تا آخر وقتِ اداری سر پا بودم و البته هستم! 

3

ساعت هنوز شش و نیم نشده بود که صبح از خواب بیدار شدم. "ه" پیام داده بود و اول مهر را تبریک گفته بود. هنوز متن پیامش را تا آخر نخوانده بودم که یادم آمد یک سال پیش در چنین روزی از پایان نامه ام دفاع کردم. یاد اینکه ""تو" باید از راه دور می آمدی و با اصرارِ من، استاد برنامه دفاع من را برای اول صبح نگذاشتند. یک ساعتی تا زمان ارائه مانده بود که "تو" از راه رسیدی. همان جا وسط دانشکده رویت را بوسیدم و مسافرِ از راه رسیده ام را خوش آمد گفتم. جلسه دفاع تمام شد و من ماندم و یک حس خوبـــــــــ . و حسی به بزرگی یک دلتنگی برای دانشگاهی که کاسه آموخته ها و خاطرات آکادمیک و حتی دوستانه ام را حسابی پر کرده بود...

4

راستی! دلم برای دلبری کردن هایم تنگ شده است! با شما هستم! مخاطب خاص!

5

دست هایم را بگذار روی پاهایت و ناخن هایم را دانه دانه ببوس و لاک بزن! لطفا!

6

گیره را از موهایم باز می کنم و بلندیِ موهایم را توی هوا می تکانم. سرم را کمی کج می کنم و با صدایی آرام می گویم: میشه موهامو ببافی؟! دستت را می گذاری زیر چانه ام و می گویی: بلد نیستم دختر جان! ولی مگه میشه نبافم...! از خنده ریسه بروم و موهایم را تاب دهم و چشمک کوچکی بزنم و بگویمت: اولماز کی!

7

فیلم را هم انتخاب کرده ام. فرصتی دست بدهد با "تو" می بینمش. حرف های دیشبم را که یادت هست؟!

8

"تو" مخاطبِ خاصِ عریان ترین احساسات-م هستی...