آهـــ ... حس کردم همه تنم یخ کرد. چشم هایم دیگر نمی دید. داشتم خالی میشدم. داشتم تمام میشدم. عکس "م" را می دیدم... توی کت و شلوار دامادی. با همان نگاه مردانه اش. با همان جذبه اش. که ای کاش فقط به دیدن عکس های دامادی اش اکتفا می کردم. با تردید و دستهایی لرزان فایل فیلم ها را باز کردم. چشم هایم کاسه آب شد. دلم می خواست با هق هق بلند گریه کنم. بغض بدجوری توی گلویم گیر کرده بود. با همان آهنگی رقصیده بود که می دانستم چقدر دوستش داشت. دلم می خواست نباشم.. وجودم آشوب شد.
نگاهش را هنوز با تک تک جزئیاتش یادم هست... وقار مردانه اش را می شد از همان عکس و فیلم هم حس کرد... صدایش توی گوشم پیچید که همیشه با لحن طنزآمیز می گفت: من دامادِ جذابی میشم! حالا می بینی!
می دیدم... اما از پشت مانیتور می دیدم... آهــ و فقط آهـــ ...
کاش باورم شود که "م" و من تمام شدیم...
داستان "م" و "ما" انگار تمام شده؛ اما همۀ "ما" می دانیم که "م" همیشه برای ما "م" خواهد ماند... سال های سال،"ما" و "م" خاطره را زندگی کرده ایم...
باورم نمی شود "م"!
نمی خواهم که باورم شود...