یکی از ویژگی هایی که دارم "تشخیصِ بلافاصلۀ حالات"ِ آدم های اطرافم هستم؛ ناراحتی ، نگرانی، خوشحالی، استرس، حس خوشبختی، تردید، خیانت، وفاداری و... را به راحتی تشخیص می دهم. چه در مورد افراد خانواده ام و چه در مورد دوستان نزدیک و دور و حتی در مورد آدم هایی که هیچ شناختی از آن ها ندارم! و البته که درست بودنِ تشخیص-م را زمان به خوبی ثابت کرده و می کند. شاید از نظر عده ای این ویژگی بد باشد یا برعکس نوعی "توانایی" تعبیر شود و دارندۀ آن هم لابد خوش به حالش است! گاهی دلم می خواست چنین تشخیصی نداشتم، خصوصا زمانی که چیزهایی منفی از آدم های اطراف-م تشخیص می دهم، چیزهایی که می دانم هیچ کس دیگری هنوز خبر ندارد و اگر کاری نکنم مشکل ریشه دار خواهد شد و حل شدن-ش سخت...
دیشب از آن شب ها بود... در مورد دو نفر از اطرافیانم چیزهایی حس کرده ام، دو نفری که داستانِ چیزی که در مورد هر کدام حس کرده ام جداست ولی هر دو منفی است و با گذشت زمان اتفاقات خوشی را رقم نخواهد زد... دیشب یک لحظه هم خواب به چشم هایم نیامد. قلبم زیاد، خیلی زیاد و محکم می تپید و تا صبح به فکر راه حل بودم. در چنین شرایطی با توجه به مشکلِ موجود و البته شخصیت طرف مقابل از راه مستقیم با غیر مستقیم وارد می شوم. متاسفانه این دو مورد اخیر را نمی شود آن قدرها غیر مستقیم حل کرد.
من بازجو یا پلیس نیستم! مشاورِ و وکیل آن ها هم نیستم! و اتفاقا روندی که این دو نفر در پیش گرفته اند حتی اگر ریشه دار هم شود کمترین ارتباطی به من ندارد و آسیبی به من نخواهد زد، ولی می دانم که اگر بنشینم و تماشا کنم برای خودِ آن ها اتفاقات تلخی پیش خواهد آمد..
برای یکی-شان از بهترین روان شناسی که می شناختم وقت رزرو کرده ام تا از این طریق مسئله اش حل گردد و بیشتر از این در روندی که پیش گرفته درگیر نشود.
دلم آرام نیست... امید دارم که حل خواهد شد.. هر چند می دانم هر دو دوستم توی چشم های نگرانِ قهوه ای-ام نگاه کرده و کتمان خواهند کرد.. دلم می جوشد.. قل قل می کند.. ولی می دانم همه چیز خوب تمام می شود... خوبــــــــ ولی پس از گذشتِ زمانِ طولانیــــــــــــ ...
آرام نیستم، ولی پر از امید...