1
این روزها معمولا فقط شب ها خانه هستم. آخر شب که می نشینم روبروی لپ تاپ و دلم می خواهد بنویسم، دقیقه ای نگذشته چشم هایم به دعوتِ خواب، بله می گویند و نرم نرمک می خزم توی جایم... جایی که امن است و پر است از حس خوبِ یک آغوش...
2
این چند روز، روزهای خوبی هستند. روزهایی با دو سه موفقیت شیرین که چند وقتی بود منتظر از راه رسیدنشان بودم. روزهایی که برای به ثمر رساندن این موفقیت های شیرین از صبح تا آخر وقتِ اداری سر پا بودم و البته هستم!
3
ساعت هنوز شش و نیم نشده بود که صبح از خواب بیدار شدم. "ه" پیام داده بود و اول مهر را تبریک گفته بود. هنوز متن پیامش را تا آخر نخوانده بودم که یادم آمد یک سال پیش در چنین روزی از پایان نامه ام دفاع کردم. یاد اینکه ""تو" باید از راه دور می آمدی و با اصرارِ من، استاد برنامه دفاع من را برای اول صبح نگذاشتند. یک ساعتی تا زمان ارائه مانده بود که "تو" از راه رسیدی. همان جا وسط دانشکده رویت را بوسیدم و مسافرِ از راه رسیده ام را خوش آمد گفتم. جلسه دفاع تمام شد و من ماندم و یک حس خوبـــــــــ . و حسی به بزرگی یک دلتنگی برای دانشگاهی که کاسه آموخته ها و خاطرات آکادمیک و حتی دوستانه ام را حسابی پر کرده بود...
4
راستی! دلم برای دلبری کردن هایم تنگ شده است! با شما هستم! مخاطب خاص!
5
دست هایم را بگذار روی پاهایت و ناخن هایم را دانه دانه ببوس و لاک بزن! لطفا!
6
گیره را از موهایم باز می کنم و بلندیِ موهایم را توی هوا می تکانم. سرم را کمی کج می کنم و با صدایی آرام می گویم: میشه موهامو ببافی؟! دستت را می گذاری زیر چانه ام و می گویی: بلد نیستم دختر جان! ولی مگه میشه نبافم...! از خنده ریسه بروم و موهایم را تاب دهم و چشمک کوچکی بزنم و بگویمت: اولماز کی!
7
فیلم را هم انتخاب کرده ام. فرصتی دست بدهد با "تو" می بینمش. حرف های دیشبم را که یادت هست؟!
8
"تو" مخاطبِ خاصِ عریان ترین احساسات-م هستی...