که من زنده ام به عشق
داشتم فکر می کردم که اگر چند وقتی به جایی سر نزنیم شاید به نبودنش عادت کنیم. مثل من که چند وقت است دست و دلم به نوشتن نمی رود؛ گاهی هیچ دلیل منطقی برای توجیه وبلاگ وجود ندارد! تجربه کرده ام که می گویم. ولی همه آن زمان هایی که دلم نخواسته بیایم و اینجا بنویسم وقت هایی بوده که چیزی در من و پیرامونم سر جایش نبوده و همین شده که اینجا هم کمتر آمده ام. عمیقا حس می کنم نیاز به استراحت فکری دارم. منظورم استراحت فکری از جهتِ کتاب و دانشگاه و این ها نیست. ابدا. برعکس منظورم هرچیزی است غیر از این ها. خسته شده ام از این همه حجم عظیم نابسامانی که همه اش با عنوان پر رنگ خیانت به گوشم می رسد. این بار واقعا خسته شده ام از این همه وسعتش. در عرض سه روز با سه زندگی خیانت دیده واقع شده ام. دقیقا هر روز یک زندگی. روز سوم که آقای ب زنگ زد و گفت که متوجه شده همسرش با مردی در ارتباط است و دارد دیوانه می شود، دلم می خواست برایش بگویم که" اِی آقا... منم دارم دیوانه می شوم. اصلا دارم تعطیل می شوم!"
جدا" هم تعطیل شده ام. فکرم درد می کند. خسته ام از این واقعیت که آدم ها بی همه چیز شده اند. بی همه چیز شده اند که هزار و یک جور توجیه و حرف می زنند تا رابطه هایشان را توجیه کنند. واقعا قصد توهین ندارم؛ می دانم ممکن است کسی بگوید که تا تجربه کنی نمی دانی و چه و چه و چه... ولی دلم می خواهد حداقل همین یک بار داد بزنم که آی آدم ها من دردم گرفته از این همه آدمی که بی همه چیز شده اند. کاش آقای ب، خانم ش، خانم ز، آقای الف... همه و همه، من و شماره ام را یادشان برود. کاش فکر کنند من-ی نیست که بشود به او زنگ زد و کاسه چه کنمِشان را پیشش دراز کرد. آقای ب! من هم فشارم دارد می زند بالا. حس می کنم گوش هایم دارند از این حجمِ زیادِ درد کر می شوند.
.............................
پس این است! این همان چیزی است که می گویند هر چیزی را بنویسی حالت خیلی بهتر می شود. حالا که حس می کنم همه آن حرف ها را بالا آورده ام و بیرونش ریخته ام، سبک تر شدم. شاید هم روزی یک تابلو به روی خودم نصب کنم و رویش نوشته شده باشد: گنجایش، تمام.
+ در تکمیل حرف هایم، پاسخی که در جواب مانا نوشته ام را بخوانید.